ولم کنید تب نکردم
هوا زمستانی است و من پیشانی ام را
برای دست های یخ زده ی او داغ گذاشته ام . . .
به خدا بگویید
زمستانش سرد نیست
جمع کند تکرار فصل هایش را
من در تابستان هم از بی وفایی آدم هایش
دندان به هم ساییدم . . .
زمستان است
نیکمتی تنها در پارک نشسته است
من تنها بر نیمکت
و تو , تنها در من
می بینی ؟
چه در همیم و تنها . . .
نه صدایش را نازک می کرد
نه دست هایش را آردی !
از کجا باید به گرگ بودنش شک می کردم . . . ؟!
بازی تمام شده رفیق
تو بردی !
حالا نقابت را بردار
بگذار ببینم که زندگیم را
به چه کسی باختم . . . ؟
بروی تخته سنگی نشسته بودم
فکر میکردم
چشمانم روی سبزه ها بود
اماروحم را باد برد
نمیدام حالا نه از روحم خبر دارم نه ازجسمم
در همین افکار بودم که نا گهان صدایی آشنا این تنهایی را بر هم زد
اولش او را نشناختم
بعد آنقدر مجذوب صدایش شدم که...........
دلم را برای آواز های دوران خوشیم تنگ شد
شاید برای حال و هوایش
نمی دانم.....................
ولی هر کس که بود
آرامش را با یادی از قدیم و دوستانم عوض کرد
برگشتم او را شنا ختم
او همان............. است
سرما دیگر هیچ تاثیری ندارد
گویی آرامشی سرتاسر وجود مرا فرا می گیرد
دیگر بخاروجودم جلوی دیدگان مرا نمی گیرد
احساس می کنم افق چشمکش را زده
حال نوبت قدم های من است که راهی راه شود
رنگش.............؟
سبز شاید آبی
...نه.........اصلا نه..............
سفید
آری سفید
شروع کردم به قدم زدن
.
.
.
.
.
همچنان می روم
انگار نیم رخش پیداشد
چقدر استوار است در عین مهربانی
انگار می شناسمش
...........آری آری آری
اوهمان.............است
با خودم می خواندم
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند به شهر پر ملال ما پرنده پر نمی زد
تق..تق..تق
این صدا سکوت مرا شکست
دلم نمی خواست هیچ کسی را ببینم
ولی ایستادم
رفتم سمت در خانه
چقدر فرم نفس کشیدنش آشنا بود
دست گیره را به سمت پایین فشار دادم
صدای در خیلی آزارم داد
بالاخره در باز شد
من د یدمش
اما فقط چند شاخه گل رز بود
همان گلی که خاطراتم را ورق زد
ناگهان متوجه حضور فردی پشت گلها شدم
گلها را کنار زدم
........ آری آری آری
اورا شناختم
او همان ................... است
رفت؟
به سلامت....
من خدا نیستم ک بگم صدبار اگر توبه شکستی باز آی...
هر که رفت به حرمت آنچه با خود برد حق بازگشت ندارد...
رفتنش مردانه نبود . لااقل مرد باشد و برنگردد...
خط زدن بر من پایان من نیست آغاز بی لیاقتی اوست...
کافی ست چمدان هایت را ببندی تا حاضر شوند
همه برای از یاد بردنت!
آنکه بیشتر دوستت میدارد، زودتر...
نظرات شما عزیزان: